جدول جو
جدول جو

معنی داردار کردن - جستجوی لغت در جدول جو

داردار کردن
((کَ دَ))
به صبر و درنگ واداشتن
تصویری از داردار کردن
تصویر داردار کردن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دار دار کردن
تصویر دار دار کردن
داد و فریاد کردن، سر و صدا راه انداختن
فرهنگ فارسی عمید
سر و صدا کردن (کلاغ یا مردم) یا غارغار کردن کسی را. به جماعت او را سرزنش کردن (غالبا به نا حق)
فرهنگ لغت هوشیار
بر انگیختن، مجبور کردن باجرای امری ملزم ساختن، باز داشتن منع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادرار کردن
تصویر ادرار کردن
میزیدن بیرون ریختن بول خارج ساختن بول و گمیز از مثانه شاشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیدار کردن
تصویر دیدار کردن
ملاقات کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیدار کردن
تصویر دیدار کردن
ملاقات کردن، یکدیگر را دیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وادار کردن
تصویر وادار کردن
کسی را به کاری برانگیختن، تحریک کردن، مجبور کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ادرار کردن
تصویر ادرار کردن
شاشیدن، میزیدن، گمیز کردن، گمیختن، چامیدن، گمیزیدن، شاشدن، شاش زدن، شاریدن، میختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پادار کردن
تصویر پادار کردن
کنایه از برقرار کردن، پابرجا کردن، در علم حسابداری تامین اعتبار برای هزینه ای
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کردار کردن
تصویر کردار کردن
خوی نیک نشان دادن با اخلاق خوش رفتار کردن: (کردار همی کردی تا دل بتو دادم چون دل بشد از دست ببستی در کردار) (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وادار کردن
تصویر وادار کردن
مجبور کردن، ناچار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وادار کردن
تصویر وادار کردن
((کَ دَ))
تحریک کردن، برانگیختن، مجبور کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وادار کردن
تصویر وادار کردن
Coerce, Compel, Impel
دیکشنری فارسی به انگلیسی
coagir, obrigar, impulsionar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
coaccionar, obligar, impulsar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
принуждать , заставлять , побуждать
دیکشنری فارسی به روسی
примушувати , змушувати , спонукати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
contraindre, obliger, pousser
دیکشنری فارسی به فرانسوی
costringere, obbligare, spingere
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
मजबूर करना , मजबूर करना , प्रेरित करना
دیکشنری فارسی به هندی
বাধ্য করা , অনুপ্রাণিত করা
دیکشنری فارسی به بنگالی
強制する , 駆り立てる
دیکشنری فارسی به ژاپنی
לאלץ , להכריח , לדחוף
دیکشنری فارسی به عبری
บังคับ , บังคับ , กระตุ้น
دیکشنری فارسی به تایلندی
قسر , أجبر , يدفع
دیکشنری فارسی به عربی